پشت چراغ قرمز ترمز کرده بودم که راننده ی ماشین جلوییم با یک موتوری دعوای شدیدشان شد و کار کشید به کتک و جیغ زنها وسط چهار راه... با حال خراب و یک عالم بوق چهارراه را رد میکنم؛ جلوی بیمارستان پارک میکنم و هول هولکی میروم داخل... بخاطر نیم ساعت تاخیرم منشی بیمارستان بزور پذیرشم میکند. میپرسد "همراه نداری؟" میگویم نه... خیره نگاهم میکند و تندی میرود داخل اتاق دکتر... دارم فکر میکنم اصلا توی زندگیم همراهی داشتم مگر؟ به خودم و این خیالات خام پوزخند میزنم. روی مبل بیمارستان مینشینم. کلید ماشین؛ عینک دودی؛ موبایلم؛ کیف پولم؛ کارت وقت های دکتر؛ دارو هایم همه از دست هایم آویزانند... حالم هنوز سرجایش نیامده، پشت بلندگو برای آزمایش صدایم میزنند؛ میروم داخل و بلافاصله به زنی که پشت دستگاه نشسته بود میگویم "من امروز حالم خوب نیست نمیشه آزمایش نشم؟" توجهی نشان نمی دهد... برگه ی نتیجه توی دستم، برمیگردم دوباره روی مبل بیمارستان مینشینم. پرستار اسمم را صدا میکند و اشاره میکند که بنشینم روی صندلی معاینه؛ دوباره بلند میشوم راه میفتم سمت آن پرستار؛ زیر چشم هایم را پایین میکشد و بعد میگوید " صلوات بفرست". با تعجب شروع میکنم به صلوات فرستادن که قطره ها را میندازد. چشم هایم میسوزد؛ درد همه ی وجودم را میگیرد؛ دست هایم از درد مشت میشوند؛ پرستار بادم میزند؛ چانه ام شروع به لرزیدن میکند که سریع میگوید " اشکت نیادا؛ دوباره مجبور میشم بریزم!" درد کمی فروکش میکند، برمیگردم روی مبل مینشینم. خیره میشوم به بقیه ی مریض های پشت در اتاق و خیالم راحت میشود که همه مثل هم هستیم. زن کناریم که بارها همدیگر را دیدیم چشم هایش را محکم گرفته و از درد پاهایش را عصبی و تند تکان میدهد؛ همین طور که چشم هایش را گرفته بدون آنکه نگاهم کند میگوید" کی این قطره های کوفتی تموم میشه؟" در جواب فقط پوزخند میزنم... بچه ی کوچکش می آید و یکهو میپرسد "مامان اگه یه پلیس، دزد باشه چی میشه؟" مادرش با حرص میگوید" میشه همینی که الان هست!" بچه هیچی نمیفهمد. از ترس عصبانیت مادرش میرود پیش پدرش فقط. اگر همراهت؛ تنهاییت باشه چی؟
کد قالب جدید قالب های پیچک |